بابا محسنبابا محسن، تا این لحظه: 40 سال و 7 ماه و 22 روز سن داره
مامان زینبمامان زینب، تا این لحظه: 31 سال و 9 ماه و 7 روز سن داره
یکی شدنمونیکی شدنمون، تا این لحظه: 14 سال و 10 ماه و 18 روز سن داره
آشیونه پرمهرمونآشیونه پرمهرمون، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 22 روز سن داره
مرد کوچولوی ما علی مرد کوچولوی ما علی ، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 5 روز سن داره
ثبت خاطرات علی آقاثبت خاطرات علی آقا، تا این لحظه: 9 سال و 6 ماه و 5 روز سن داره

بهونه زندگی(علی)

👨‍👩‍👦زندگی زیباست وقتی ما سه تا کنار هم باشیم👨‍👩‍👦

تولد بابای بهتر از جووووووووونم

          دوباره سلام ناز پسرم ۲۰ام شهریور تولد بابای گل گلابته اما من نمیدونم چرا ۲۰ام نمیاد تا الان ۲ مرحله از سورپرایزهام رو لو دادم لو دادن اول:کلی لباس تو خونگی گرفتم براس که همون از بازار اومدم دادم بهش۲ روزم نتونستم دندون رو جیگر بذارم لو دادن دوم:برای محرمش یه لباس مشکی میخواستم بگیرم که بازم نتونستم دوووم بیارم ۲ روز پیش اون رو هم لو دادم و با خودش رفتیم خرید وای دیگه نمیتونم یکم دیگه بگذره بقیه رو هم لو میدم خدایا کمکم کن تا آخر هفته تحمل کنم جالبیش اینکه یه مقدار پول کم داشتم بعد مثلا نامحسوس از روی پولا برمیداشتم آخه ما کلا پول ها رو د...
14 شهريور 1394

۵شنبه شب

سلام عشقم خوبی فدات شم مامانی و بابایی عاشقتن آقای مامان ۵شنبه(۶/۱۲)خاله جون محدثه پیام داد شب بریم تپه نورالشهدا؟ ماهم قبول کردیم. مهمون خاله جونشون بودیم اول ما رسیدیم خیلی سرد بود و حسابی باد میزد طوری که حصیر  جمع میکرد اطراف حصیر کیف و اینا گذاشتیم که باد بلندش نکنه خاله شونم امودن اما لباس نیاورده بودن برای احسان احسان هم که دیگه آتیشپاره شده.اصلا نمیشست.و فقط هم عشق توپ داره اول خاله جون توپ خودش رو نداد بهش (به علت زیادی باد)بعد میرفت دنبال توپ بقیه که دیگه خاله توپ خودش رو داد ماهم دیدیم احسان نمیشینه لباس هم نداره رفتیم داخل نماز خونش. ولی همونجا هم حسابی خاله جون اذیت کرد همش ...
14 شهريور 1394

میلاد امام رضا

۳/شهریور    سه شنبه شب                                        میلاد امام رضا(ع)          علی رو بردم خونه مامانم و همراه مامان وبابام رفت مسجد برای نماز و جشن تا اومد ۱۰ به بعد بودشام هم همونجا خورده بود بعد رفتیم خونه مادرشوهرم برای تبریک عید وبعد هم خونه. مامانم بهم گفت فردا فاطمیه هم جشن دارن بیار ببرمش .فرداش یعنی۴/شهریور،چهارشنبه ساعت ۵ با مامانم رفت تا ساعت۷و ربع مامان...
5 شهريور 1394

وب خاله ساخت

علی که کوچیک بود و ما اینترنت نداشتیم خاله جونش زحمت وب رو کشید براش بعد نت دار شدن ما قرار شد همون وب رو ادامه بدم که متاسفانه رمز ورود رو فراموش کردیم تا چند وقت پیش که خاله جون یادش اومد. www.alijoonekhaleh.niniweblog.com                                امروز خونه مامانم امروز رفتیم خونه مامانم علی رو گذاشتم پیش آبجیم رفتم دکتر اومدم رفتیم طبقه بالا خونه داداشم پیش دوقلوها بعد علی آخراش باز بد شد.میدونستم که برای اینکه خوابش داره.گفتم بیام خونه که یه دفعه بخواب...
5 شهريور 1394

از علی

چند وقت پیش نمیدونم علی از کجا یاد گرفت گفت                                                                   عرض ادب خدمت شما فکر کنم از عموپورنگ یاد گرفته                               &...
5 شهريور 1394

پارک بانوان

جمعه۳۰/مرداد غروب ساعت ۶ به همراه پسرخالمشون رفتیم پارک بانوان اولین باری بود که میرفتیم.خیلی جای باصفایی بود.فقط بچه ها رو بردیم پارک دیگه هوا یکم بد شد چون پارکش روی تپه بود و ما هم با موتور،زودتر برگشتیم که داخل بارون نمونیم که اصلا بارون نیومد شام رو اومدیم خونه خوردیم. علی و پرنیا دختر پسرخالم اینجاهم سوار این ماشین شده داخل پارک این عکس هم کنار حوضشه.اگه دقت کنید فضای پشت علی معلوم میکنه که روی تپه ایم.خونه هایی که دیده میشه              سه شنبه۲۷/مرداد بعد یه فشار کاری زیاد همسرم مرخصی گرفت و ما رو برد جنگل.صبح ساعت۱۱ رفت...
5 شهريور 1394

میلاد حضرت معصومه(ص)

شنبه ها بابای علی باشگاه میره شنبه ۲۴/مرداد.از سرکار که اومد ما رو برد خونه مامانم و برگشتن یه استراحتی بکنن و بعد راهی باشگاه بشن ماهم شنبه ها میریم خونه مامانم که خونه تنها نباشیم اون شنبه شبش تولد حضرت معصومه و روز دختر بود.(دخترای گل روزتون مبارک ) احسان خواهرزادم هم اونجا بود مامانم گفت من علی رو میبرم جشن تو احسان نگه دار و بخوابود(احساس بدخواب تر از علی به کلی داستان باید بخوابه هر وقت احسان میخوابونم یاد بچگی های علی میفتم ) خلاصه علی رفت جشن داخل کیفش چندتا ماشین گذاشتم و راهیش کردم.بعد که اومدن مامانم کفت کلی پسر گلی بود خونه خودمون از مسجد فاصلش زیاده برای همین حوصلم نمیگیره برم.وقتی خونه مامانمشون...
27 مرداد 1394
1195 11 20 ادامه مطلب

پارک

۲۲/مرداد/۱۳۹۴ شب ساعتای ده،ده ونیم بود که به همسرم گفتم بریم بیرون یه دوری بزنیم محسن هم ما رو برد حضرت عباس(۴راه میدان)(قدمگاه حضرت عباس)بعد زیارت و خوردن آب به یاد حضرت رفتیم سمت شهرداری که دیدیم بستنی فروشی که دوران عقدمون پاتوقمون بود باز رفتیم و سفارش مخلوت دادیم.اصلا به مکانش رسیدگی نکرده بود.خیلی داغون شده بود به قول محسن یه جای کثیف کلی خاطرات خوشی رو برامون زنده کرد.(کلی بستنی فروشی دوره فلکه شهرداری بود ولی ما خواستیم اون روزها رو زنده کنیم) بعد هم علی رو بردیم پارک شهر.علی هم اول کلی تاب بازی کرد و بعدش رفت سراغ سرسره حالا مگه پایین میومدتازه یه راه پیداکرده بود که فقط همون بالای سرسره در میزد از پله هاش و ش...
27 مرداد 1394