بابا محسنبابا محسن، تا این لحظه: 40 سال و 8 ماه و 2 روز سن داره
مامان زینبمامان زینب، تا این لحظه: 31 سال و 9 ماه و 18 روز سن داره
یکی شدنمونیکی شدنمون، تا این لحظه: 14 سال و 10 ماه و 29 روز سن داره
آشیونه پرمهرمونآشیونه پرمهرمون، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه و 2 روز سن داره
مرد کوچولوی ما علی مرد کوچولوی ما علی ، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 16 روز سن داره
ثبت خاطرات علی آقاثبت خاطرات علی آقا، تا این لحظه: 9 سال و 6 ماه و 16 روز سن داره

بهونه زندگی(علی)

👨‍👩‍👦زندگی زیباست وقتی ما سه تا کنار هم باشیم👨‍👩‍👦

میلاد امام رضا

1394/6/5 16:36
نویسنده : مامان علی آقا
650 بازدید
اشتراک گذاری

۳/شهریور    سه شنبه شب

                                       میلاد امام رضا(ع)

        

علی رو بردم خونه مامانم و همراه مامان وبابام رفت مسجد برای نماز و جشن تا اومد ۱۰ به بعد بودشام هم همونجا خورده بود

بعد رفتیم خونه مادرشوهرم برای تبریک عید وبعد هم خونه.

مامانم بهم گفت فردا فاطمیه هم جشن دارن بیار ببرمش .فرداش یعنی۴/شهریور،چهارشنبه ساعت ۵ با مامانم رفت تا ساعت۷و ربع

مامانم میگفت رفته بود داخل آشپزخونش شیرینی بهش دادن،موقع پذیرایی هم شیرینی بهش دادن یه خانومه هم بهش شکلات داد.

علی خودشم هم تعریف کرد که شیرینی خوردم تازه شکلات هم خوردم.

دیگه زنگ زدم باباش بیاد دنبالمون تا باباش اومد اذان شد بابام که خواست بره مسجد گفت منم برم هیچی دیگه باباش اومد داخل خونه تا علی جووون بره مسجد بیاد.

               محبت دوستان عیدتون مبارکمحبت

دیگه علی بیدار شد

                               فعلابای بای

پسندها (8)

نظرات (4)

مامان زهرا جون
6 شهریور 94 23:05
اخی پسر مسجدی.خدا حفظش کنه عیدتون هم مبارک
مامان علی آقا
پاسخ
ممنونم گلم همچنین زهرا خانوم چادری رو
مامان محمدطاها
10 شهریور 94 13:10
سلام عیدتون مبارک عید علی کوچولو هم مبارک باشه ... انشالله همیشه سالم و سر زنده باشه بتونه هر سال تو جشن امام رضا شرکت کنه
مامان علی آقا
پاسخ
سلام عزیزم عید شماهم مبارک ایشااله......چه دعای خوبی ممنون
فاطمه^فائزه
10 شهریور 94 17:29
ای جوووووووووووووووووونم با مادربزرگ کلی بهت خوش گذشته
مامان علی آقا
پاسخ
آره حسابی امشبم دارم میرم خونه مامان جونم ایشااله مسجدم میرم ممنون آبجی جونا
انسی
11 شهریور 94 6:58
سلاااااااام دوست جون گلم مامانی مهربونو خوش دوق علی جون!! مدتی بود درگیر تولد مسیحا بودم و وبلاگ هم حسابی گیر داشت نمیدونم چرا؟؟؟ دلم حساب و خییلی جدی برا علی و خاطراتی که مامانش تعریف میکنه تنگ شده بود، جدا گاهی با خودم میگم تو چطور وقت میکنی اینهمه خاطرات رو ثبت کنی!!! منه طفلک اونفدر زجر میکشم که با کارهای تموم نشدنی خونه و مسیحا نمیتونم اونطور که باید خاطرات پسرمونو ثبت کنم تنها دلخوشیم اینه که شاید مسیحا هم مثل علیمردان خوردنیه شما یکم بزرگتر شه تا آزادتر بشم. آخه تا وقت خالی گیر میارم میدوم میرم با مسیحا بازی میکنم آخه میگن بازی مهمترین و بهترین فعالیتیه که بچه ها باید درگیرش باشن. خلاصه دعا کن خاطرات مسیحا فراموشم نشه تا یه روزی همشو بنویسم... خداییش دست مریزادت رفیق آخیش ... یکم شد مثل درد دل ... خیلی وقت بود میخاستم بهت بگم. تمام نبودنم رو یک شبه جبران کردم و وبلاگ علی جونو خوندم یه چیزی هست که نمیداره نخونی حتم دارم بامزگی علی و هنر روایتگری مامانشه که دلت میخاد خاطراتشو دنبال کنی! راستی یه خبر خوش هم بگم: پسرخاله مسیحا هم دیروز به دنیا اومد" هم اسم علی" یه نی نی لپ گلی ناز و تپل و سفید تا بعد رفیقم علی بانمکتم ببووووس ممنون که سر میزنی
مامان علی آقا
پاسخ
سلام عزیز دلم خیلی لطف داری به من و علی. ممنون گلم اما آره بچه کوچیک خیلی وقت گیره.ایشااله بزرگ بشه مسیحای نازمون بعد وقت پیدا میکنی. البته من ظهر که علی میخوابه میام برای ثبت خاطراتش گاهی میگم وای چقدر جزء ترین خاطرات رو هم میگم خوانندها رو کلافه میکنم اما دلم میخواد ریز ریز خاطرات علی رو براش ثبت کنم که بعدا که ما نبودیم یا خودش بچه دار شد بخونه و لذت ببره از دوران بچگیش. عزیزم خیلی خبر خوبی بود.ایشااله حسابی خوششششششششش قدم باشه و مولا علی نگهدارش. من دیوونه وار اسم علی رو دوست دارم. حسابی خوشحال شدم ممنون از اینکه وقتت رو گذاشتی برای ما