پارک
۲۲/مرداد/۱۳۹۴
شب ساعتای ده،ده ونیم بود که به همسرم گفتم بریم بیرون یه دوری بزنیم
محسن هم ما رو برد حضرت عباس(۴راه میدان)(قدمگاه حضرت عباس)بعد زیارت و خوردن آب به یاد حضرت رفتیم سمت شهرداری که دیدیم بستنی فروشی که دوران عقدمون پاتوقمون بود باز رفتیم و سفارش مخلوت دادیم.اصلا به مکانش رسیدگی نکرده بود.خیلی داغون شده بود به قول محسن یه جای کثیف کلی خاطرات خوشی رو برامون زنده کرد.(کلی بستنی فروشی دوره فلکه شهرداری بود ولی ما خواستیم اون روزها رو زنده کنیم)
بعد هم علی رو بردیم پارک شهر.علی هم اول کلی تاب بازی کرد و بعدش رفت سراغ سرسره
حالا مگه پایین میومدتازه یه راه پیداکرده بود که فقط همون بالای سرسره در میزد از پله هاش و شیباش سر هم نمیخورد که بیاد پایین ما بگیریمش که دیگه ما شدیم و دیر وقت شده بود باید برمیگشتیم خونه.
هرچی علی رو صدا کردیم گفت من نمیام.آخر باباش گفت ما میریم تو تنها میمونیا
علی هم ریلکس گفت شما برین من تنها هستم
دیگه باباش گفت بیا بریم منم که اولش قبول نکردم گفتم تنها نکنه کسی ببرش.اما راضیم کرد که بریم یکم دور بشیم تا دفعه بعد بیاد.
سوار موتور شدیم یه کم بالاتر نگه داشتیم.باباش رفت طوری که علی متوجه نشه مراقبش بود.
بعد علی یه چند دوری سر خورد بعد دید نه واقعا نیستیم رفت همونجایی که باباش موتور رو گذاشته بود. بعد دید نه خبری از موتور نه خبری از ما. تازه میخواست بابایی بابایی کنه با صدای لرزون که باباش از پشت بغلش کرد.
البته اینم بگم فایده ای نداشت چند شب پیش دوباره بردیمش بازم گفت من هستم