بابا محسنبابا محسن، تا این لحظه: 40 سال و 8 ماه و 10 روز سن داره
مامان زینبمامان زینب، تا این لحظه: 31 سال و 9 ماه و 26 روز سن داره
یکی شدنمونیکی شدنمون، تا این لحظه: 14 سال و 11 ماه و 6 روز سن داره
آشیونه پرمهرمونآشیونه پرمهرمون، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه و 10 روز سن داره
مرد کوچولوی ما علی مرد کوچولوی ما علی ، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 24 روز سن داره
ثبت خاطرات علی آقاثبت خاطرات علی آقا، تا این لحظه: 9 سال و 6 ماه و 24 روز سن داره

بهونه زندگی(علی)

👨‍👩‍👦زندگی زیباست وقتی ما سه تا کنار هم باشیم👨‍👩‍👦

ای علی!!!(قسمت۵)

خوشگل مامان چند وقتیه منو مامانی مهربون ،باباش رو بابایی مهربون صدا میکنه          چند روز پیش که همسرم از سرکار اومد مشغول ناهار خوردن شدیم،همسرم داشت به چیز رو برام تعریف میکرد  که علی گفت: دهنت پره صحبت نکن دیده           جلوی موهاش بلند شده بود امروز(دوشنبه۷/اردیبهشت)ساعتای ۱۳:۴۵ بود لباساش درآوردم ببرمش حموم قیچی دستم دید میگه: میخوای چی تار کنی؟ میگم:میخوام جلوی موهات بزنم میگه: مگه شما آرایشگری؟           داشتیم میرفتیم النگدره(۷/اردیبهشت)جوری ...
8 ارديبهشت 1394

مسواک و خمیر دندان

این عکس دومین مسواک و اولین خمیر دندونه علی جووونه علی از وقتی که قطره آهن شروع کردم براش مسواک میزنم.اوایل مسواک انگشتی بعدشم مسواک معمولی که تا همین چند وقت پیش بایه مقدار نمکی که روی مسواک میزدم مسواک میکردم براش اماجمعه۴/اردیبهشت غروبی رفتیم خرید که اولین خمیر دندونم خریدم برای جیگر پسر.البته وقتی مسواک میکنم براش هرچی میگم بریز بیرون نمیتونه. چطوری بهش یاد بدم؟ بهش میگم تف کن اول قورت میدش بعد میگه تف ...
8 ارديبهشت 1394

النگدره

سلام به بهونه زندگی بابایی و مامانی    خوبی علی آقا؟ جونم برات بگه امروز بابایی مهربون وقتی از سرکار اومد و ناهار باهم خوردیم گفت چای دم کنم بریم النگدره(جنگل سروش)باهم بخوریم.من اول قبول نکردم آخه بابایی خیلی خسته بود گفتم باشه یه شب دیگه.اما بابایی گفت که بریم یه دوری بزنیم.که دیگه منم قبول کردم بدون پوشک بردمت البته کلی استرس داشتم اما خوب یه دوباری اونجا جیش کردی خدا رو شکر پی پی نکردی اومدیم خونه پی پی کردی این عکساش اینجا هم داری با این چوب که بابا جوووون بهت داده ننه ننه میکنی   یه چای خوردیم بعد یه پفک باز کردیم که بخوریم که بابایی گوشیش زنگ خورد تا صحبتش تموم شد پفکاهم آخراش...
8 ارديبهشت 1394

از علی

سلام به دوستای گلم ادامه ماجرای از پوشک گرفتن علی آقامون از سه شنبه ۱ اردیبهشت تا دیشب ۴اردیبهشت خودم هر یک ساعت علی میبردم داخل دستشوییش که جلوی در حموم گذاشتم جیش میکرد اما از دیشب تصمیم گرفتم دیگه خودم نبرمش و فقط ازش بپرسم که جیش داره یا نه وتذکر بدم که داخل خونه و شلوارش جیش نکنه و بگه که ببرمش داخل دستشوییش جیش کنه.بعد از جیش کردنش هم یه برچسب میدم بچسبونه به دیوار(حالا آخر که کلا از جیش گرفتمش عکس و تعداد برچسب هارو میذارم )آخه میخوام خودش یاد بگیره که بگه جیش دارم اینکه همش من ببرمش که فایده ای نداره نه میتونه خودش کنترل کنه و به یاد میگیره که بگه جیشش رو. شب دوم از جیش گرفتن علی دوسته محسن همسرم(آقامحمد)اومدن خونمون زحمت یه...
5 ارديبهشت 1394

پروژه بزرگ از پوشک گرفتن علی!!

سلام به همگی           آغاز پروژ بزرگ از پوشک گرفتن علی کلید خورد ۳۱ فروردین هوا عالی بود برای همین اولین لباس تابستونی امسال تن علی کردم.رکابی و شلوارک. فرستادمش داخل حیاط با اسباب بازیاش بازی کنه وقتی برگشت و غذاشو خورد حدودا یه نیم ساعتی به زمان خوابش مونده بود که دیدم خیس کرده(آخه من الان یه ۱ سالی میشه که علی پوشک یا لاستیک نمیکنم جز مواقعی که بیرون میریم.داخل خونه اوایل یه کهنه و بعدش ۲ کهنه و شرت و شلوار پاش میکردم که هم باعث شه بتونه جیشش رو کنترول کنه هم وقتی خیس شد بگه که جیش کردم و هم اینکه علی به شدت گرمایی و پارسال همش زخم و جوش میشد که با این طرح دیگه از جوش و... خبری نبود ا...
1 ارديبهشت 1394

از علی

از علی          برای علی شنبه شب(۲۸/فروردین)زنگ زدم که با آبجی فاطمم صحبت کنم وقتی صحبتم تموم شد قطع کردم بعد علی گفت: منم صبت کنم (صحبت) برای همین بغلش کردم که خودش شماره بگیره و با خاله جون صحبت کنه(البته بهش میگم کدوم عدد رو بزنه ) بعد نشست رو صندلیش و شروع کرد به صحبت کردن.و ماجرای ظهر که برده بودمش کوچه برای خالش تعریف کرد. فردا صبحش(۲۹ام)شارژر گوشی باباش رو گرفته رفته زده به پریز من داخل آشپزخونه بودم اومدم این صحنه دیدم.یه دفعه سرجام ایستادم و با یکم اخم به علی نگاه کردم بعد میگه: باشما کاری نداشتم من عکس زیری هم باباش تازه از سرکار اومده ب...
1 ارديبهشت 1394

از علی

امروز علی(۲۹/فروردین/۱۳۹۴) امروز حدودا ساعتای ۱۲:۳۰ یا۱ بود که علی بردم کوچه.هوا عالی بود.گفته بودم که اگه هوا یاری کنه میخوام هر روز علی ببرم بیرون یه دوری بزنه چندتا بچه ببینه و یه هوایی عوض کنه. امروز هم خدا رو شکر هوا خوب بود.اول با دوتا توپاش بازی کردیم. بعد یه توپش رو گذاشتیم داخل خونه یه توش بغلش گرفت رفتیم سر کوچه آشغال ها رو انداختیم داخل سطل زباله.بعدشم رفتیم کوچه بالایی. داخل کوچه خودمون که بچه ای نبود اما اونجا یه چندتایی بچه بود که اونا هم داشتن بهار جمع میکردن.علی گفت منم بهار میخوام بو کنم.منم بردمش زیر درخت یه شکوفه افتاده بود برداشتم دادم دستش بو کنه بعد گوشیم درآوردم ازش عکس بگیرم که دیدم چیزی از شکوفه بیچاره نمو...
29 فروردين 1394

دومین مامان

خدارو شکر .خدا رو هزار بار شکردوست گلم منتظر عزیز ماما ن شد انشااله دوستای دیگه هم به زودی مامان شن الان این خبر دیدم دلم نیومد صبر کنم  تا با لپ تاپ بیام این خبر بذارم فقط الان باگوشی اومدم بگم خدایا شکرت Montazerعزیز نویسنده وبلاگ یک جرعه انتظار الان ساعت2و36دقیقه بامداد جمعه28فروردین1394            ...
28 فروردين 1394