بابا محسنبابا محسن، تا این لحظه: 40 سال و 7 ماه و 30 روز سن داره
مامان زینبمامان زینب، تا این لحظه: 31 سال و 9 ماه و 15 روز سن داره
یکی شدنمونیکی شدنمون، تا این لحظه: 14 سال و 10 ماه و 26 روز سن داره
آشیونه پرمهرمونآشیونه پرمهرمون، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 30 روز سن داره
مرد کوچولوی ما علی مرد کوچولوی ما علی ، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 13 روز سن داره
ثبت خاطرات علی آقاثبت خاطرات علی آقا، تا این لحظه: 9 سال و 6 ماه و 13 روز سن داره

بهونه زندگی(علی)

👨‍👩‍👦زندگی زیباست وقتی ما سه تا کنار هم باشیم👨‍👩‍👦

آمدم با عکس

سلام عزیزم اومدم با چند تا عکس میدونی داری چکار میکنی؟؟؟ داری گلاب میپاشی رو سر عزادارها فدات بشم خلاق کوچولوی من خوب بریم ادامش از بعد دسته روی ها دسته روی داخل خونه ما شروع شده کلاس قرآنی خوب پیشم میره خدا رو شکر و علاقه زیادی داری ترکیب حروف شروع شد تو این عکس بهم میگی مامان م دم بریده بهش یه چیز وصله شعرهاش هم دم بریده دم نداره هرچی بهش بچسبون دم دارا دم دارن هیچی بهش نچسبون خلاقیت مادرانه شلوارت که خیلی نو بود سر زانوش پاره شده بود منم این مدلیش کردم خیلی ناز میشی وقتی میپوشی انشاا... عکس گرفتم ازت میزارم حت...
18 مهر 1396

محرم۹۶

محرم۹۶هم آمد اما بدون دایی جان و مادرجون دیگه داری ساد میگیری نگی خونه مادرجون و بگی خونه پدرجون گاهی اشتباه میگی ولی سریع اصلاحش میکنی امسال هم به روال هر سال روز تاسوعا جلو دسته آش پخش کردیم خونه پدر جون هرسال مادرجون آشپز بود ولی امسال زنعمو محدثه هرسال اسم عمو علی رو اعلام میکردن برای فاتحه اما امسال شد دوتا اسم خدایا شکر خاله ی عزیزم میدونم هنوز هم نگران بچه هات هستی میدونم هنوز هم روزی ۱۰۰تا سوره توحید رو که همیشه به نیت سلامتی و سربلندی تک تک نوه هات میخوندی رو میخونی ما همچنان به دعا های خیرت محتاجیم دعا کن برای به آرامش رسیدن دل حسینت،دیروز گریه میکرد میدونم بودی و دیدی فقط نتونستی اشکاش پاک کنی ...
11 مهر 1396

تولد های شهریوری🎈🎈🎈

شب تولد دایی جون حسین۱۵/شهریور سایش هزارسال بالا سر خونوادش درحال دیدن خندوانه شب تولد باباجون۲۰/شهریور مشغول کباب کردن رفتیم نمایشگاه هم اجرا برنامه کودک داشن هم مسابقه دارت ،گلف و خوندن قرآن اینم جایزه قرآن خوندنت و آموزش حرف خیلی خوب پیش میری جدیدا داخل کتاب ها یا سردر مغازه ها و یا روی وسایلی که از مغازه میخریم حروفی رو که یاد گرفتی رو میخونی 🏻 تولد صبا و سجاد البته با کمی تاخیر دوقلوها متولد۶/اسفند هستن که خوب امسال اتفاقا باعث شد عقب بیفته ۲۵/شهریور/۹۶شنبه تولد گرفتن کیک کار مامانی و هدیه های زندایی جون به شما راستی امروز رفتیم د...
26 شهريور 1396

از کلاس قرآن تا دلاور جدید😉

[img:photos/file_15761.jpg] [img:photos/file_15763.jpg] [img:photos/file_15766.jpg] [img:photos/file_15767.jpg] آموزش حروف در کلاس قرآن و علاقه علی جان ما آخرین روز کلاس۱۵شهریور ساعت کلاس ها۱۰-۱۱بود روزهای یک و سه شنبه برای ۲ام مهر کلاس ها دوباره شروع میشه همون روز های یک و سه شنبه ساعت۱۶ [img:photos/file_15769.jpg] [img:photos/file_15771.jpg] [img:photos/file_15773.jpg] تولد دایی مهربون علی آقامون انشاا... تولد۳۳۳سالگیش زنده باشی داداش گلم و سایت هزار سال بالاسر خونوادت دلاور میخواستیم عوض کنیم که علی جان بغض کرد که دلم تنگ میشه براش ولی با عکس وداع ...
20 شهريور 1396

ربات نی نی وبلاگ💪🏻

سلام عزیزترینم الان ۱۲شهریور ساعت۱:۵۲دقیقه بامداد هست و من برای اولین بار با ربات نی نی وبلاگ دارم پیام میذارم چقدر خوب شد اینطوری عزیزم بازم با هم رفتیم نمایش خیلی لذت بردی و خوشحال بودی ممنون از بابایی مهربونت بابت این خوشحالی عاشقتم قشنگم از این به بعد به امید خدا بیشتر میام وبلاگت پسرم فعلا خداحافظت گلم 🏻 🏻 🏻 راستی یادم رفت بگم چند وقت درخواست دونات میکردی و بالاخره باهم درست کردیم و کلی لذت بردیم ...
12 شهريور 1396

کلاس قرآن و حرف ق

بعد از مدت ها که قرار بود ببرمت کلاس قرآن بالاخره ۲۱ام خرداد رفتیم کلاس قرآن سرخواجه هشتم خدا رو شکر خیلی دوست داری کلاست رو و معلم مهربونی هم داری خانم زارعی و اما شما حرف   ق   یا   غ   رو   د   تلفظ می کردی که صبح روز ۶ام تیر ماه برای اولین بار غ یا ق رو درست تلفظ کردی فقط مونده حرف   ک    که  ت   تلفظ میکنی مثلا به کو کو میگی تو تو البته بهت میگم بگو   ک   میتونی بگی ولی توی کلمه نمیتونی هنوز ...
23 تير 1396

مادرجون آسمونی شد

سلام عزیز دلم سلام پسر نازم قرار بود وبلاگ رو سر و سامان بدم که نشد مادرجون نیمه های ماه رمضون حال خوشی نداشت این مدت آخر هفته ای ۳ روز میاوردنش گرگان برای دیالیز روز و شبای سختی بود دیدن این همه مریضی باهم واقعا سخت بود خواهش های که مادر جون میکرد که ببریمش خونه ولی کاری از ما برنمیومد آمبولانس راضی نمیشدن میگفتن مریض شما هرچی کمتر تکون بخوره بهتره تا شب سه شنبه ۱۲ام ماه رمضان خونه خاله محدثه افطار بودیم که گفتن حاش خیلی بده همه رفتیم اون شب یه جورایی جوابمون کردن فرداش هم اجازه دیالیز ندادن چون حالشون خوب نبود تاپنج شنبه که یه دفعه زنگ زدن مریضتون برای دیالیز میاد گرگان و من و بابایی مثل شبای دیگه مسئولیت بردن ما...
18 تير 1396