مادرجون آسمونی شد
سلام عزیز دلم
سلام پسر نازم
قرار بود وبلاگ رو سر و سامان بدم که نشد
مادرجون نیمه های ماه رمضون حال خوشی نداشت این مدت آخر هفته ای ۳ روز میاوردنش گرگان برای دیالیز
روز و شبای سختی بود
دیدن این همه مریضی باهم واقعا سخت بود
خواهش های که مادر جون میکرد که ببریمش خونه ولی کاری از ما برنمیومد
آمبولانس راضی نمیشدن میگفتن مریض شما هرچی کمتر تکون بخوره بهتره
تا شب سه شنبه ۱۲ام ماه رمضان خونه خاله محدثه افطار بودیم که گفتن حاش خیلی بده همه رفتیم اون شب یه جورایی جوابمون کردن فرداش هم اجازه دیالیز ندادن چون حالشون خوب نبود
تاپنج شنبه که یه دفعه زنگ زدن مریضتون برای دیالیز میاد گرگان و من و بابایی مثل شبای دیگه مسئولیت بردن مادرجون تا بیمارستان کردکوی داشتیم
حدودا یک ساعت از دیالیز گذشته بود که عمو حسین زنگ زد به بابایی گفت بیا که مامانمون از دستمون رفت
بابایی رفت دنبال عمه زهرا و رفتن بیمارستان
وقتی بابایی حرکت کرد من زنگ زدم به زن عمو محدثه گفت بهش شوک دادن بردنش آی سی یو خیالم راحت شد ولی وقتی بابایی رسید زنگ زد بهم که همچی تموم شد
پنج شنبه۱۸ ام خرداد ماه ۱۳۹۶ همچی تموم شد
روز های سخت برای ما و سخت تر برای بابایی شروع شد
غم مادر سخته صبر ایوب میخواد
خاله عزیزم روحت شاد
دایی گلم مثل همیشه میزبان خوبی باش برای خواهرت
روز قبل فوت مادرجون بابایی خواب دید امام رضا لباس میده بهش میگه بیتابی نکن برو تن مامانت کن شفا میگیره و شفا گرفت به آرامش رسید چون واقعا شرایطش بد و سخت بود خواهشاش برای خونه اومدن هیچ وقت فراموش نمیکنم
همون روز هم عمه زینب خواب میبینه با مادرجون جایی هستن یه بیابان که مادرجون بهش میگه زنگ بزن دایی بیاد دنبالمون و عمه هم زنگ میزنه که دایی با ماشینش میاد عمه میگه مادرجون سوار میشه بعد که میخواد خودش سوار بشه دایی میگه کجا میای تو نیا من خودم حواسم هست بهش تو خودت برو خیالت راحت بعد در ماشین میبنده و میرن
از مرگ مادر جون خییلی ناراحتم ولی خوشحالم به آرامش رسید بعد۶۰ روز سختی تحمل درد
عمل قلب باز خیلی سخته مادرجون بدنش رو عفونت گرفت و بعد کل بدنش آب آورد
ببخش بابت ثبت خاطرات سخت