بابا محسنبابا محسن، تا این لحظه: 40 سال و 7 ماه و 18 روز سن داره
مامان زینبمامان زینب، تا این لحظه: 31 سال و 9 ماه و 3 روز سن داره
یکی شدنمونیکی شدنمون، تا این لحظه: 14 سال و 10 ماه و 14 روز سن داره
آشیونه پرمهرمونآشیونه پرمهرمون، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 18 روز سن داره
مرد کوچولوی ما علی مرد کوچولوی ما علی ، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 1 روز سن داره
ثبت خاطرات علی آقاثبت خاطرات علی آقا، تا این لحظه: 9 سال و 6 ماه و 1 روز سن داره

بهونه زندگی(علی)

👨‍👩‍👦زندگی زیباست وقتی ما سه تا کنار هم باشیم👨‍👩‍👦

روزهای زیبای خدا

1397/5/4 9:59
نویسنده : مامان علی آقا
849 بازدید
اشتراک گذاری
سلام و صد سلام😍

نیومدم نیومدم یه دفعه شب تولدم اومدم😊

26 ساله شدم🙃



خیلی وقته برات ننوشتم

این مدته خدا رو شکر روزای خوبی داشتیم

اولیش و مهم ترینش کار بابایی بود که خدا رو شکر راضیم از9ام خرداد ما مشغول به کار شد







اینجا با چند نفر دوست شدی ببین چطور دارین چاله میکنید😅



داخل دهنت که آب رفت بابایی بهت گفت آب نخوری تف کن (ببخشید) بعد شما چون یاد نداشتی بلند میگفتی تف تف

رفتیم دریا ساری فرح آباد

امسال چون خاله فاطمه به روال هر سال نتونست جشن نیمه شعبان بگیره ماه رمضون تولد امام حسن جشن گرفت

کیکش هم خودم درست کردم که خیلی از ظاهرش راضی نبودم چون خیییلی یه دفعه ای شد





و به روال پارسال امسال هم رفتیم حافظان وحی



و جایزت



و جشن مهد قرآنتون برای میلاد و اجرای حدیث کسا



سال مادر جون قبل ماه رمضون گرفتیم و 18 ام خردادکه سال اصلی مادرجون باشه ما خونمون افطار دادیم



و24خرداد سالگرد عقدمون











راستی پیش دبستان هم ثبت نام کردیمت

اسم پیش دبستانت هم پدرام هست

روزی که باهم رفتیم خیلی مدیرتون دوست داشتی و پرسیدی از کی میتونی بیای

علی جونم شما تا همین چند وقت پیش مداد رو بد دستت میگرفتی خدا رو شکر از روزی که کلاس چرتکه فرستادیمت خیلی خوب میگیری

یه چندتا نقاشیت رو هم برات میزارم



این نقاشی کلاس قرانت هست



این هم خودت و معلم کلاس چرتکه



اینجا هم شب قبلش منو ناراحت کردی فردا این برام کشیدی خودت بیرونی رفتی گل بخری برام بالا هم نوشتیمامانی دوست دارم😍



اینم نقاشی روز مادر

یه روز هم که بابایی خونه بود رفتیم روستای زیارت یه جای عااالی پیدا کردیم کنار آبشار یه قسمت از کوهش جای نشستن داشت رفتیم اونجا عااالی بود عااالی

هوا هم 😍😍





وقتی بابایی نباشه و با مامانی بری آرایشگاه😁



دخملت کردم🤗



جشن پیروزی تیم ملی در جام جهانی مقابل مراکش



ببین مداد این مدلی میگرفتیا

و جشن تولد احسان



کیک تولد احسان هم بارسلونا بود که بازم من درست کردم

یه سفر دو روزه هم با خونواده مامانی رفتیم سیاه مرزکوه یه جای با صفا وحسابی خنک یه روستایی تو دل کوه بایه جاده وحشتناک😖

وای منکه داشتم سکته رو میزدم کلی صلوات و صدقه نذر کردم😁🙈

یه خونه ناز قدیمی

خونه ها پنکه نداشتن وسط تابستون آستین بلند و با پتو بدین درا بسته از سردی عااالی بود

خونه روستایی عمو مهدی دوست بابایی بود

متاسفانه از خونه عکس نگرفتیم🙈











سلفی گرفتناتون🤗🤗🤗🤗







در مسیر برگشت از ناهارخوران

هفته پیش هم با عمو روح ا.... شون رفتیم توسکستان







شما و پرنیا این فسقل هم پانیا خانم

و یه جایزه

شما یه عادت بد داشتی که ناخن هات میکندی با دست و بابایی و خاله فاطمه قول جایزه دادن  و نتیجه شد یه گیتار



کلاس ژیمناستیکم میبرمت ولی فقط 3 ماه تابستون



قوری شدی مثلا





روز زه روز بیشتر فوتبالی میشی. گیتار فقط قرمز خواستی. چند شب پیشم گفتی میخوای فوتبال ببینی نخوابی

که خوب کلاس داشتی مجبور به خواب شدی

ولی دیشب که چهار شنبه شب بود که فرداش کلاس نداشتی بهت پیشنهاد ددم باهم بیدار بمونیم کلی ذوق کردی و تا3 بیدار بودیم

راستی چهارشنبه 3ام مرداد که ملاس ژیمناستیک داشتی مسابقه بشین پاشو داشتین اول شدی جایزت یه مداد بود کلی خوشحال بودی به بابایی زنگ زدی گفتی بابایی هم برات غروبش شیرینی خرید. نارنجکی که دوست داری

فعلا خداحافظ تا پست بعد

راستی اینم یادم رفت بگم مامان جونشون رفتن کربلا شما سوغات گفتی فوتبال دستی میخوای که از گرگان خریدیم برات

و اینکه

دندونای جلو پایینت افتادن دوتا یکیش در اومده البته نصفش یه دندون عقب سمت راست پایین هم داری در میاری
پسندها (1)

نظرات (0)