حلیم ۴۸ام
سلام پسر طلا
عزیز دلم بابایی و دوستاش هر سال برای ۴۸ام حلیم میزارن خونه مادرجونشون.
و هر سال هم با این که ۱۰ روز میاد جلوتر و باید گرم تر بشه اما همون شب بارووون میاد
برای همین هم هر سال یه شب قبل بابایی و دوستاش جمع میشن و داربست میبندن داخل کوچه رو و پلاستیک میکشن روی داربست ها رو.
امسال هم مپل هر سال ۳شنبه شب(۱۷/آذر)ساعت های۸رفتیم خونه مادرجونشون ما خانوم ها گندم پاک کردیم بابایی و دوستاش هم رفتن سر بستن داربست ها.
یه اتفاق بد:
محمد زمان نمیدونم که اما فکر کنم برای قربانی یا جلو پای کربلایی ها گوشفند قربونی کردن دیدهو به بعد هم تو خونه سر عروسکا رو میبره هم میتره مپلا عمه میگفت مادرجون که داشته مرغ تمیز میکرده پاش توی آشپزخونه نمیزاشت تا کلا جمع شده .
اون شب هم چاقو الکی گرفت افتاد رو کمر شما که من دیدم و جداش کردم داشت با چاقو اسباب بازی مپلا کمر شما رو میبرید.
بعد محمدزمان خیییلی شیطون با هم که بیفتین شما هم میشی مپل محمد زمان اونم تمام کارای زشت یادت میده و شما رو میندازه جلو.
مپلا بهت گفت بیا ژل عمو غلام بگیریم جون دست شما نمیرسه میارش جلو بعد میگه بگیر
یا میگه بیا تشکا رو بندازیم زمین و.... اصلا هم دعوا متوجه نمیشه
همون شب من رو مبل نشسته بودم که دیدم رفتین تو آشپزخونه با محمدزمان بعد اومدین بیرون رفتین داخل اتاق که دیدم چاقو واقعی دست جفتتونه منم بدو اومدم اول چاقو رو از شما گرفتم و بعد محمدزمان گفتم بده که نداد و پرتش کرد سمت من.
پشت من هم شما بودی نه میتونستم برم کنار نه دفاعی داشتم فقط تنها کاری که به ذهنم رسید این بود که دستم باز کنم یه وقت نخوره به شما و بعد هم صورت خودم چرخوندم. که خدا رو شکر خورد به شکمم و بعد هم یه دون سیلی زدم محمدزمان رو که از رو نرفت اونم میزد منم دیگهشدم گفتم علی با محمد زمان بازی نکن گفتی نه میخوام بازی کنم.گفتم اگه بازی کنی میبرمت خونه ها.گفتی بریم منم سریع لباس تنت کردم و بابایی رو هم صدا کردم گفتم بریم و ماجرا رو گفتم براش. که زنعمو هم متوجه شد و گفت شما باشین ما میریم و عمو حسین اومد دنبالشون و رفتن.دیگه شما هم لباس تن کرده بودی رفتی جلو در آچار دست بابایی میدادی.
تا چهارشنبه۱۸/آذر
صبح دیگه حسابی عرق کرده بودی بردمت حموم از اول هم برنامم این بود که از صبح نرم خونه مادرجونشون و فقط وقت شام بریم و چندساعت بشینیم و برگردیم.
ولی اونقدر هوا سرد و بارونی شد که همون خونه خودمون شام خوریم فقط بعد شام با حاج باباشون رفتیم پای دیگ حلیم و یه ۲۰ دقیقه ای نشستیم و رفتیم خونه حاج باباشون
همون ۲۰ دقیقه هم محمد زمانکرد.به شما گفت تشکا رو بنداز شما هم رفتی داشتی مینداختی که عمه صدام کرد اومدم جمع کنم گفتم علی چرا میندازی؟شما گفتی خوب محمدزمان گفته
اینم عکس شما و بابایی گلت پای دیگ حلیم
شب هم خونه حاج باباشون خوابیدیم و صبح ساعت ۶ بود که بابایی پیام داد من تازه رسیدم خونه میخوام بخوابم
خونه دایی حسینشون طبقه بالای خونه حاج باباشونه بعد گاهی وسیله لازم دارن سخته همش بیان پایین یه پلاستیکی رو با نخ بستن از نورگیر وسیله رد وبدل میکنن(بهش میگن آسانسور)
اون روز هم دایی زنگ زد که نون بفرستین برامون شماهم با کمک خاله فاطمه رفتی نئن گذاشتی بعد غروب بیدار شدی رفتی نشستی همش داری آسانسور نگاه میکنی
اینم عکسش
جمع شب برای شام پیتزا درست کردم بعد یه مقدار مون شنبه صبح خوردیم بردیمت خونه عمه ما رفتیم برات شلوار بخریم عمه میگه بیا صبحونه بخور میگی نه پیتزا خوردم که دیگه آخر عمه زنگ زد به بابایی علی صبحانه نمیخوره بابایی گفت پیتزا خورده عمه گفت بچه گناهی میگه پیتزا خوردم ما باور نکردیم.
شهادت امام رضا هم بود و مادرجون روضه خوانی داشت بعد علی رو میگم بیا بریم میگه نه اول بخونم بعد هیچی دیگه رفت میکرفن گرفت خوند
انجا هم با، بابایی میرفتین زیر پتو قایم میشدین من پیداتون میکردم.داغون کردی موهای خودت و بابایی رو
این عکس هم درسا گل بهت داده بود بعد نصف شد گلش افتاد عمو غلام هم سرش خرما گذاشت گفت بیا درخت خرما
اینم یه مدل دیگه از نماز خوندن بابایی گناهی سجده که میره میشینی روی سرش حالا با خودت کمی پتوتت رو هم بردی مپلا قایم هم بشی
الان هم خوابی قرار حاج بابا از سرکارش بیاد دنبالمون بریم خونشون.
فعلا برم قشنگم کارم بکنم تا حاج بابا بیان