عید قربان مبارک
سلام و صد سلام به ناز ناز بابایی و مامانی
علی آقای گل گلاب
عزیز دلم ۵شنبه عید قربان بود وطبق روال این چند سال حاج باباشون گوسفند قربونی میکنن.
۴شنبه صبح خاله جون فاطمه یه عکس از گوسفند فرستاد برام که گفت گوسفند رو آوردیم.از اونجایی که اون شب بابای گلت قرار بود دیر بیاد و آرایشگاه هم بره و هم میخواستیم شما رو ببریم خونه حاج بابا گوسفند رو ببینی هم بریم خونه مادر جونشون برای تبریک عید دیگه با،بابایی تصمیم گرفتیم که من و شما صبح بریم خونه حاج بابا.زنگ زدم به حاج بابا گفت تا ساعت ۱ میاد دنبالمون بریم خونشون.کلی پوست هندوانه و خربزه هم برای گوسفند برداشتیم که ببریم.
اینم بگم من صبح یه نیمچه خونه تکونی به مناسبت عید کردن
وقتی رسیدیم خونه حاج باباشون(که البته شما میگین خونه خاله فاطمن)داخل حیاط با مامان جون رفتی پیش گوسفند و بهش دست زدی گوسفند هم دستت رو لیس زد که مامان جون گفت داره دستت رو میبوسه
عکس اول همونی هست که صبح خاله جون فرستاد.
بعد هم حاج بابا و مامانجون و خاله جون رفتن مسجد جامعه برای دعای عرفه.
شماهم گریه که منم برم ودیگه به زور خاله جون که شما باش مراقب گوسفند منم براتون آبمیوه و کیک میخرم و... رفتن البته شما همچنان گریه میکردی منم بردمت داخل اتاق روی پاهام گرفتمت و خوابت برد.تا غروب از خواب بیدارشدی منم متوجه شدم اما از جام پا نشدم دیدم دوبار رفتی گوسفنده رو نگاه کردی و اومدی.
بعد پاشدم باهم رفتیم رو پله ها نشستیم به تماشای گوسفند.که گوسفند شیطون طنابش رو
خورد.
منم سریع در بستم رفتم دایی محمد بیدار کردم اومد دوباره بست طنابش رو .اما۲بار دیگه هم طنابش روخورد
شما هم بهش میگفتی بیددب غذا بخور چرا طناب میخوری شکمت درد میگیره
بعد جیشم کرد.وقتی خاله جون اومد به خاله جون گزارش کاردادی که:گوسفند بیددب جیش کرد نرفت دستشویی،طنابشم خورد،پی پی هم کرد
خاله جون هم آبمیوه و کیکتون رو داد بهت و شما هم خوردی.
اینجاهم اینا رو چیدی ذوق میکنی که نیفتادن
بعد افطار باباجون اومد و شامش رو خورد و راهی خونه مادرجونشون شدیم.
البته وقت خداحافظی با گوسفند گفتم بهت که گوسفند میخواد بره خونشون باهاش خداحافظی کن.
تا فردا ساعت۱۱ونیم رفتیم خونه حاج باباشون طناب گوسفند رو دیدی میگی پس طنابش رو نبرده؟چرا رفت؟
منم گفتم مامانش اومده بردش خونشون ناهار بخورن گفته طناب نمیخواد
ترسیدم بگم قربونی کردن بترسی آخه این مدته چندتا نمونه شنیده بودم که ترسیدن
سهم جیگر بنده رو شما خوردی که چون نمیتونی گوشت بخوری.
اینجا هم شما خوابیده بودی خاله جون محدثه شون هم میخواستن برن احسان اومد پیشتون که علیه عیله.بعد گفتم توهم بخواب اول سرش رو اون طرفی گذاشت بعد خاله جون درست کردش که احسان هم دست شما رو گرفت
شب هم رفتیم عروسی دوست بابایی
به قول خودت:عروسیه عموحسین منوچهری.
داخل حیاط سالنش پارک داشت.
بعد مراسم بابایی مشغول کمک شد منو شماهم رفتیم پارکش
یکم الکلنگ،یکم تاب و بعدش هم رفتی چرخ و فلکش که دیگه تا آخر همونجا موندی.
داشتی بازی میکردی که یه پسر بزرگ تر از خودت هم اومد اینقدر تند چرخ میداد که دست شما روی اون میله وسط جا موند افتادی یکم گریه کردی.بعد باباش پسرش رو برد که برن خونه دوباره نشستی و بازی کردی.
چند وقت پیش نمیدونم چی شد که کل صورتم ریخت بیرون.منکه خوب شدم شما اینجوری شدید.دکتر هم بردمت
قافخدا رو شکر الان بهتری.
دیشب هم ۳/مهر(جمعه شب)
رفتیم پارک شهر تاب و سرسره بازی کردی منو بابا جون هم پایین کنار پله های سرسره وایستاده بودیم که یه دفعه صدای آب اومد با تعجب دیدم از سرسر آب میاد سرم و بالا کردم بدید بله یه دختر کوچولو داره جیش میکنه.
یعنی واقعا خدا رو شکر کسی زیر سرسره نبود و گرنه
دیگه نزاشتم بری روی سرسره ترسیدم از اون طرف رد بشی رفتیم سمت همون نمیکتای که دوست داری (نیمکت تاب تابی)بعد دیدم یه آقایی پشمک درست میکنه به بابایی گفتم یه دونه برای شماهم بگیره.خیلی دوست داشتی.از آماده شدن پشمک هم برات فیلم گرفتم.اولش بابایی یکم کمکت کرد.بعد من بهتون گفتم به بابایی بگو بیا بخور
شماهم گفتی خودم دارم همش رو میخورم
من
بابایی
صبح جمعه صورتت رو شستم میگی دستم رو هم بشو میگم دستات تمیزه میگی نه کثیفه خورده به بابایی
شما
من
بابایی
بعد بابایی گفت صبی بوست کرده گفتی صورتم کثیف شده
البته من جلو خودت نخندیدم که یاد بگیری و هی تکرار کنی داخل دلم خندیدم.
خوب اینم از ماجراهای این مدت
فعلا مامانی بره شما هم خوابی.الان شنبه ساعت۱۵:۱۹ دقیقه
خدا پشت و پناهت
یاعلی
خداحافظ