روز مادر و تولد صباوسجاد
سلام پسر نازم
شرمنده خوشگلم این روزا کمتر وقت میکنم بیام به وبت
۲۰ام/فروردین/۱۳۹۴ پنج شنبه صبح من و شما رفتیم خونه مامان جون شما رو گذاشتم پیش مامان جون و به همراه خاله جون فاطمه رفتیم بازار.آخه بابا محسن گفته بود برای روز زن برم به انتخاب خودم یه مانتو بگیرم.حدود ساعت۱۰ ونیم رفتیم ساعت۱۲ونیم برگشتم یه مانتو گرفتم دسته بابا جونت درد نکنه.وقتی که داشتیم میرفتیم من که آروم چادرم گرفتم در رفتمرفتم داخل حیاط چادرم سرکردم.اما خاله جون که داشت آماده میشد بهشون گفتی:داری میری تیجا؟خاله هم گفت دارم میرم یه چیز خوب برات بگیرم.بعد مامان جون شما رو برد داخل اتاق به ماشین سرگرمت کرد ما هم رفتیم.اگه جلوی تو بریم گریه نمیکنی اما خسته میکنی اون بنده خدایی رو که پیشش هستی از بس که میپرسی مامانیشون تیجان؟کی میان؟و.......
برای همین وقت برگشت خواستم خاله جون پیشت بدقول نکرده باشم رفتم یه کتاب بگیرم براتون که خاله جون نذاشتن و گفتن:خودم بهش قول دادم خودمم میگیرم.دستشون درد نکنه.
اومدیم خونه خاله جون کتاب داد بهتون شما هم کلی خوشحال شدید و همش میگفتید بخون که خاله جون زحمت خوندنشم کشید.به خاله فاطمه رفت طبقه بالا کمک زندایی جون که داشتن تدارک تولد بچه ها رو میچیدن.منم شما رو بردم حموم.بعدشم لالا.تا غروب که بابا جون اومد دنبالمون بریم خونه مادر جون برای تبریک روز مادر.سر راه رفتیم بانک شماهم خودتون برای کارمند بانک شیرین کردین براشون بوس فرستادین و... اونم اینا رو داد به شما
بعد رفتیم یه مقدار شکلات گرفتیم برای مادرجون و رفتیم خونشون ساعت ۶ رسیدیم تا۷و ۱۵ دقیقه نشستیم بعد دوباره رفتیم خونه مامان جون.شام مهمون داییشون بودیم رفتیم رستوران لاله(میدان بسیج)بعد شام هم اومدیم خونه دایی جونشون برای تولد.اینم کیک تولد صباجون و سجاد جون
امان از این قنادا
قرار بود کیک دوتا شکلک ها باشه که اینجور درست کردن فقط با ژله شکل ها رو کشیدن
این علی در حال بریدن کیک تولد صبا سجاد
خیلی شب خوبی بود البته فقط صبا جون تب داشت یکم بیحال بود و نق میزد.زندایی جونم زحمت سه نوع ژله رو کشیدن که شما خیلی دوست داشتین.دیگه جای برای تخمه هم نموند که بخوریم
البته تولد یک سالگی ۲قلوها ۶/اسفند/۱۳۹۳ بود که قسمت نشد اونموقع.
بعد که اومدیم پایین که بریم خونمون.بابایی جلو در آیفون دایی شون زد بعد به دایی گفت امانتی ما رو بیار .منو خاله فاطمه پرسیدیم چی امانتی؟بابایی هم گفت صبر کنید الان میبینید.یه رم برای گوشیم خریده بود.دست دایی جون و بابا جوووووووووووون درد نکنه.یه دفعه که با گوشیم فیلم گرفته بودم گوشیم پر شده بود یادمه داشتم میگفتم کاش همون اول رم ۱۶ گیگ میگرفتم نه۸ گیگ بابا جووون هم یادش مونده بود و برا گرفت اینم عکسش
راستی منم دیشب یعنی۲۳ام بابایی رو بردم بیرون و یه گوشی برای روز مرد گرفتم.که عکسش رو همون روز پدر میذارم .
مامان جان من برم فعلا.الان شما خوابید که من اومدم سر لپ تاپ برم به کارام برسم که باز بیدار میشید