بابا محسنبابا محسن، تا این لحظه: 40 سال و 8 ماه و 1 روز سن داره
مامان زینبمامان زینب، تا این لحظه: 31 سال و 9 ماه و 17 روز سن داره
یکی شدنمونیکی شدنمون، تا این لحظه: 14 سال و 10 ماه و 28 روز سن داره
آشیونه پرمهرمونآشیونه پرمهرمون، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه و 1 روز سن داره
مرد کوچولوی ما علی مرد کوچولوی ما علی ، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 15 روز سن داره
ثبت خاطرات علی آقاثبت خاطرات علی آقا، تا این لحظه: 9 سال و 6 ماه و 15 روز سن داره

بهونه زندگی(علی)

👨‍👩‍👦زندگی زیباست وقتی ما سه تا کنار هم باشیم👨‍👩‍👦

پسرم دیگه خودش میخوابه

1393/12/24 15:24
نویسنده : مامان علی آقا
587 بازدید
اشتراک گذاری

سلام ناز مامان

میدونی چیه مامانی شما دیگه خودتون میخوابین و دیگه روپای مامانی نمیخوابین

فقط قبل خواب ۳بار سوره حمد و ۳بار هم صلوات و البته دعا(میگم:خدایا ظهور امام زمان نزدیک بگردا،الهی آمین.خدا یا علیمون رو عاقبت بخیر کن،الهی آمین.خدایا خودت مراقب زندگیمون باش،الهی آمین.و خدا یا حدتا یک لحظه هم چشم ازمون برندار،الهی آمین)وبعدشم شب بخیر و بوس و لالا

اگه یادت باشه یه دفعه ی دیگه هم یه مدتی روی پام نمیخوابیدی اما هم خیلی طول میکشید بخوابی هم آخرش با گریه و نق زدن میخوابیدی برای همین اون دفعه دوباره خودم عادتت دادم به روی پا خوابیدن آخه گفتم شاید واقعا زود باشه که خودت بخوابی.البته اینم بگم هر دو دفعه خودت دیگه نخوابیدی من برنامم این بود که اول از پوشک بگیرمت بعد از روی پا ولی خودت اول از رو پا رو انتخاب کردی.انشااله برای از پوشک گرفتنتم بعد از عید وقتی هوا گرم تر شد و دیگه بخاری ها رو جمع کردیم اقدام میکنم البته اگه باز شما گیر ندی آخه دیشب میگفتی پوشکم نکنزیبا

راستی اینم بگم که دقیقا شب سالگرد عروسیمون بود که شما رو،رو پا خوابوندم وقتی گذاشتم پایین بیدار شدین ودوباره هرچی روی پاگرفتم که بخوابی نخوابیدی و منم گذاشتمت پایین  کنارت دراز کشیدم بعد خوابیدی.فردا ظهرش هم دوباره همین اتفاق افتاد رو پا خوابوندمت وقتی گذاشتمت پایین دوباره بیدارشدی .برای همین متوجه شدم که دیگه نمیخوای روی پا بخوابی و تصمیم داری که خودت بخوابیبوس

    

یه چیز دیگه شب سالگرد عروسیمون اول رفتیم دکتر برای سرفه های من و بابایی مطب دکتر بهناز خدابخشی از اونجایی که شما عاشق دکتری همش میگفتی بریم پیش خانم دکتر من میگفتم باید نوبتمون شه شما اصرار که الان بریم تا آخر منشی خانم دکتر گفت برو پیش مامانت تا باباییت بیاد بعد برین پیش خانم دکتر که بابا اومد تا مریض از اتاق بیاد بیرون کله بابایی رو خوردی که بریم خانم دکتر آخر بابایی آروم بهت گفت میخوایم بریم کباب بخوریما شما هم چون خیلی کباب دوست داری همش میگفتی بریم کباب نریم خانم دکترخندونک دیگه صدات بلند شده بود که خدا رو شکر مریض اومد بیرون و ما رفتیم داخل.بعد از دکتر هم رفتیم مغازه عینک فروشی زجاج(اولای کاج)برای مامانی عینک خریدیم که اونجا شما دوباره بابایی رو اذیت کردی بابایی هم از سلاح کباب استفاده کرد که میخوایم بریم کبابخندونکاما بدتر شد چون تو داخل مغازه هی بلند میگفتی بریم کبابمتفکرخلاصه بابایی گفت آقای فروشنده ما رو دعوا میکنه ها بعد آقاهه گفت اسمش چیه من دعواش کنم؟بابایی گفت:علی بعد بند خدا گفت اسمش علی که نمیشه دعواش کردخندهخواستیم برای شما هم عینک دودی بگیریم که سایز شما نداشتن قرار شد بعدا بگیریم.بعدشم رفتیم کباب البته تا برسیم کبابی بابایی شما رو اذیت میکرد که تو کباب نخور بعد توهم میگفتی به تو کباب نمیدیم خندونکاونجا هم که نشستیم تا شاگرد مغازه میومد بالا میگفتی کباب آوردهآراممنو باباییخجالتخجالتهیسهیس. برای میز جلویی که کباب آورد شما گفتی کباب آورد اما بعد دیدی که رفت سر میز یکی دیگه!شماغمگینمنو باباییخندهخنده.خلاصه بنده خدا شاگرده گفت الان میرم برات میارم.بعد وقتی کباب آورد به شما گفت به کباب رسیدی.شما هم در حال خوردن بودی و حرف نمیزدی.اینم از داشتان اون شب کباب.

راستی تا یادم نرفته اینم بگم سر هر میز شمار میز زده بودن میز ما ۷ بود و میز رو به روی ما ۸بعد شما میز روبه رویی رو دیدی و گفتی ۸بعد بابایی میز خودمون نشونت داد که این چند؟شما گفتی ۷ ماهم کلی خوشحال شدیم.وبابایی هم شماره مابقی میزا رو برات خوند.

                  بوسبوسعلی جون دوست داریم فدات شمبوسبوس

پسندها (3)

نظرات (2)

فاطمه & فائزه
25 اسفند 93 9:22
مامان مرجان
27 اسفند 93 12:56
آفرین به علی کوچولو که الان دیگه داره کم کم آقا میشه
مامان علی آقا
پاسخ
ممنون خاله جوووون