بابا محسنبابا محسن، تا این لحظه: 40 سال و 7 ماه و 18 روز سن داره
مامان زینبمامان زینب، تا این لحظه: 31 سال و 9 ماه و 3 روز سن داره
یکی شدنمونیکی شدنمون، تا این لحظه: 14 سال و 10 ماه و 14 روز سن داره
آشیونه پرمهرمونآشیونه پرمهرمون، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 18 روز سن داره
مرد کوچولوی ما علی مرد کوچولوی ما علی ، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 1 روز سن داره
ثبت خاطرات علی آقاثبت خاطرات علی آقا، تا این لحظه: 9 سال و 6 ماه و 1 روز سن داره

بهونه زندگی(علی)

👨‍👩‍👦زندگی زیباست وقتی ما سه تا کنار هم باشیم👨‍👩‍👦

سال۱۳۹۷(سگ)

1397/1/26 14:22
نویسنده : مامان علی آقا
561 بازدید
اشتراک گذاری
سلام پسرنازم
سال جدید مبارک
ایشاا... روز به روز از زندگیت در کنار ما لذت ببری

علی آقای فوتبالی
عاشق فوتبال شدی فرقی هم نمیکنه فوتبال کجا باشه همه رو میبینی گاهی بهت میگم فقط یک ساعت اجازه داری ببینی کارتون ببین میگی نه فوتبال میبینم


تمام بازی ها رو دنبال میکنی و وای به روزی که ببازین اول بغض بعد هم گریه همراه خنده که مثلا ما متوجه گریت نشیم

کلاس قران هم خدا رو شکر عالی پیش میره ،منتظر کتاب جدید هستیم انشاا... به زودی کتاب جدید شروع میکنید

فاطمه همکلاسیت شاید از شهر ما برن دلمون تنگ میشه برای شیرین زبونیهاش یادمه یا بار که معلمتون مریض بود و بجاش دوستش میومد گفت باید دست مامان باباها رو بوسید فاطمه گفت چرا گفت خوب برامون غذا درست میکنن مراقبمونن فاطمه شیطون گفت پس از بابام تشکر میکنم مامانم که برام غذا درست نمیکنه میگم گشنمه میگه برو از تو یخچال پنیر بگیر بخور

روز دوم عید مغازه باباش رو آتیش زدن باباش هم میخواد برگرده شهر خودش یعنی گنبد
امسال هم عید خوبی بود انشاا... سال خوبی هم باشه
روز اول عید رفتیم خونه پدرجون عید سیاه داشتیم برای مادرجون

ماچون فامیل زیادی نداریم جای خاصی نرفتیم و بیشتر هم عید بابایی سرکار بود


بستنی مهمون شما
برای روز پدر
اول اینکه ٥شنبه ظهر حرکت کردیم رفتیم شیرآباد که خدا رو شکر خوش گذشت (باخونواده مامانی)جمعه بعد ناهار هم برگشتیم
ما باهم برنامه ریزی کرده بودیم بابایی رو ببریم شام بعد هم بریم هدیه بخریم براش
که خوب تا رسیدیم و کارا رو کردیم دیر شد
برای همین بجاش رفتیم بستنی زدیم به بدن
شیرینی هم گرفتیم خونه پدرجون رفتیم و فردا غروبش هم دوباره شیرینی گرفتیم و رفتیم دست بوس حاج بابا ،و شام روز پدر مکول شد به نهار ۱۳بدر
۱۳ام خونه بودیم و ساعت۳هم بابایی باید میرفت سرکار
میخواستیم بریم دریا که زمان نبود برای همین رفتیم گرگان گردی
تو سطح شهر مجسمه های عید گذاشته بودن که شما از ما قول گرفته بودین بریم عکس بگیرین باهاشون برای همین هم راهی شدیم


پارک شهر



پارک شهر



چهار راه بعثت



پارک شهر



پارک شهر



کمربندی به سمت ترمینال



فلکه کاخ



پارک شهر



پارک شهر



پارک شهر

و در آخر نهار رفیتم رستوران بازار
من کارت دادم به شما گفتم شما حساب کنی کلی ذوق میکردی


چند روز پیش هم میخواستیم بریم دریا بندر ترکمن بابایی رفت پمپ بنزین پیش دوستاش ،دوستاش گفتن جای خوبی نیست ماهم چون وسایل آماده کرده بودیم رفتیم النگدره
چندساعتی بودیم برگشتیم






شما پانیا پرنیا دخترای عمو روح ا...


هفته پیش هم رفتیم سینما فیلم فیل شاه خوب بود ولی خوب سینماش بد بود و فیلمشم خیلی دل چسب نبود یعنی میتونستن بهتر کار کنن البته شاید چون سینماس بد بود باعث شد اینجوری فکر کنم
سینما بهمن اولین سینمای شهر که قدیمی شده
کاپری زنگ زدم گفتن احتمالا نیارن
برای همینم مجبور شدیم بریم بهمن
الان هم مامان جون و حاج بابا رفتن مسافرت به ماهم گفتن بیاین بابایی گفت باشه یه سفر خودمونی بریم آخه الان خونواده دایی خدابیامرز و دوتا خاله هامونم بودن
امروزم رفتیم معاینه چشم خدا رو شکر چشمات خوب بود
الان هم مثلا خواببدی که غروب بریم کلاس قران
فعلا قشنگم
پسندها (1)

نظرات (0)