بابا محسنبابا محسن، تا این لحظه: 40 سال و 7 ماه و 19 روز سن داره
مامان زینبمامان زینب، تا این لحظه: 31 سال و 9 ماه و 4 روز سن داره
یکی شدنمونیکی شدنمون، تا این لحظه: 14 سال و 10 ماه و 15 روز سن داره
آشیونه پرمهرمونآشیونه پرمهرمون، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 19 روز سن داره
مرد کوچولوی ما علی مرد کوچولوی ما علی ، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 2 روز سن داره
ثبت خاطرات علی آقاثبت خاطرات علی آقا، تا این لحظه: 9 سال و 6 ماه و 2 روز سن داره

بهونه زندگی(علی)

👨‍👩‍👦زندگی زیباست وقتی ما سه تا کنار هم باشیم👨‍👩‍👦

مهد

1395/2/4 15:13
نویسنده : مامان علی آقا
372 بازدید
اشتراک گذاری

سلام گل پسری

عزیز دلم بعد کلی تحقیق قرار شد شما رو بزاریم مهد

احتمالا تا آخر مهر ببرمت و البته ماه رمضان هم تعطیله مهد

مهد باقرالعلوم رو انتخاب کردیم به چند دلیل

اول اینکه یه محیط کاملا مذهبی و خیالم از این بابت راحته که آموزش اشتباهی ندارن برای مسال عروس و دوماد بازی یا آهنگ گذاشتن و رقصیدن

و دوم اینکه شهریش هم مناسبه ماهیانه۸۰ که من یه روز درمیون میبرم شما رو میشه۴۰

اول تصمیم داشتم هر روز ببرم ولی احساس کردم واقعا خسته میشی و شد یه روز درمیون

سه شنبه ۲۴/فروردین اولین بار بردمت ساعت های ۱۰یا۱۰:۳۰ بود اول که رفتی داخل من هم اومدم و کنار صندلی مربیتون نشستم بعد مربیت شما رو برد پیش بچه ها اول بغض کردی تا من صدات کردم زدی زیر گریه و اومدی پیشم باهم رفتیم کنار استخر توپ و اونجا بازی کردی کل کلاس هم اومدن شما بازی میکردی ولی کنار من یه دختر مهربونی هم به اسم نرگس بود همش میومد باهات بازی کنه نمیرفتی خلاصه کم کم دستم رو از دستت در آوردم و گفتم که هستم پیشت بعد هم یواش یواش ازت دور شدم و رفتم پیش مربیتون و بعد هم نامحسوس از کلاس رفتم بیرون چون روز اول بود تا ساعت۱۲:۳۰ موندی من هم رفتم بازار یه دوری زدم و یه هدیه خریدم برات و اومدم دنبالت پازل رو دادم مربیتون داد بهت

خدا رو شکر مربیت میگفت فقط یه بار پرسیدی مامانم کو که گفتن رفته خوراکی بیاره برات و بعد مشغول بازی شدی

اون جا یه ستاره زدن به لباست که مپلا کلانتر شدی و یه ستاره صورتی که خودت میگفتی پلنگ صورتی شدم

این هم پازل

فردا هم ساعت ۷ونیم با بابایی به سمت ایستگاه واحد هرکت کردیم و تا ۸ مهد بودیم ساعت کار مهد ۷ تا۱۳ هست.

من اومدم خونه و ساعت ۱۲ونیم اومدم دنبالت

گفتن شروع ترمشون از اول ماه و قرار شد از اول ماه ببرمت

این دو روز که رفتی مهد حسابی خسته شدی و تا چند روز زیاد میخوابیدی همین شد که تصمیم گرفتم یه روز درمیون ببرمت

چهارشنبه یکم صبح باز بابایی ما رو تا ایستگاه واحد رسوند و بعد راهی مهد شدیم.شما که رفتی داخل کلاس شهریت رو پرداخت کردم و لیست وسایل مورد نیازت رو هم گرفتم و همه رو تهیه کردم وقتی اومدم دنبالت همه رو آوردم فقط عکس لیوانت رو ندارم که اون موقع برگشت سر راه خریدم که دیگه یادم رفت عکس بگیرم

و برنامه هفتگی رو دادن گفتن فرقی نداره چه روزهایی فقط ۳روز در هفته باشه

شنبه هم که بارون بود و سرد نشد بریم مهد

و اما رفتن مهد انگاری روی رفتار علی مپبت بود و داره یادمیگیره بازی کردن رو قبلا که کوچه میرفتیم هیچی به بچه ها نمیداد ولی۴شنبه غروب کلی با بچه ها بازی کرد آخرش هم با کلی الان میان ۲ دقیقه دیگه میام اومد

اینم دوستاش

محمد مهدی،بنیامین،علی

بنیامین واقعا مراقب علی هست و پسر گلیه

پسندها (2)

نظرات (2)

مامان نسرین
5 اردیبهشت 95 11:11
به به، علی جون ان شاالله همیشه موفق باشی و یکی یکی پله های موفقیت رو طی کنی
مامان علی آقا
پاسخ
ممنون خاله گلللللللل و مهربووووووووووونم
زینب
14 اردیبهشت 95 18:46
سلام زینب گلی . علی کوچولو رو از طرف من ببوس . ان شالله علی یکی دکترای آینده ایران بشه
مامان علی آقا
پاسخ
سلام زینب جونم ممنون فدات شمممممممچشم حتما