پیوندآسمونیمون ، 6 سالگیت مبارک :.
۱۳۸۸/۳/۲۴
۱۰:۳۰
سلام گل پسرم
امروز خیلی خوشحالم
حتما تا الان متوجه شدی
بله،امروز سالگرد عقد بابایی و مامانی
بله قشنگم امروز من عروس شدم و بابا جونم داماد(روز ولادت حضرت فاطمه)
صبح ۲۴/خرداد/۱۳۸۸ ساعت ۱۰:۳۰ رفتیم محضر و دیگه به بعدش منو بابایی شدیم برای همدیگه.یعنی یه روح در دو بدن.
بعد عقد رفتیم خونه مادرجونشون ناهار بعد ناهارم من به همراه زن عمو محدثه که آرایشگر هستن رفتیم آرایشگاشون که غروب مراسم داشتیم
اینم عکس کارت مراسم
مراسم خونه ی مادر جونشون بود.آخه خونشون یه حیاط بزرگ داره
غروب بابایی اومد دنبالم آرایشگاه یادش رفته بود دسته گل بیاره زنگ زد که یکی بیاره آخه خونه مادر جونشون از آرایشگاه زن عمو زیاد فاصله ای نداشت
بعد هم رفتیم آتلیه
بعد مراسم هم با یه تعداد از مهمونا رفتیم النگدره وای چقدر خوش گذشت
موقع برگشت از النگدره دوستای بابایی ماشین دوره کردن و مارو بردن آخر خیابون طبیعت همونجا گیرمون انداختن که اول ثور بده بعد میزاریم بری
میخواستن بابایی رو پیاده کنن که من ضمانت کردم بریم خونه پول ثور میده بهشون که اوناهم قبول کردن.
وای وسطای راه خانوم دوست بابایی ربان های روی دسته ماشین کند که در باز شد.ماهم از ترسمون درای ماشین قفل کردیم
خلاصه جات خالی بود گل پسرم.
رفتیم خونه بابایی پول داد به دوستاش که برن جنگل ثور بخورن بعد دوستاش میگفتن توهم بیا فکر کن قرار بود شب جنگل بمونن بابایی قبل نکرد و گفت شماها برین که عمو حسین دوست بابایی گفتن:آخ جون نفری ۲ سیخ بیشتراز اون موقع این شده سوژه همه اذیتش میکنیم.
البته ما یک ماه قبلش صیغه کرده بودیم آخه موقع امتحانات ترم آخر سال آخر من بود برای همین یه صیغه کردیم و بعد یه ماهم عقد کردیم.
باید یه خدا فوت به بابایی هم بگم چون تمام زحمتاش روی دوش بابایی بود همه کاراش
محسنم عاشقتم فراووووووووون