بابا محسنبابا محسن، تا این لحظه: 40 سال و 8 ماه و 2 روز سن داره
مامان زینبمامان زینب، تا این لحظه: 31 سال و 9 ماه و 18 روز سن داره
یکی شدنمونیکی شدنمون، تا این لحظه: 14 سال و 10 ماه و 29 روز سن داره
آشیونه پرمهرمونآشیونه پرمهرمون، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه و 2 روز سن داره
مرد کوچولوی ما علی مرد کوچولوی ما علی ، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 16 روز سن داره
ثبت خاطرات علی آقاثبت خاطرات علی آقا، تا این لحظه: 9 سال و 6 ماه و 16 روز سن داره

بهونه زندگی(علی)

👨‍👩‍👦زندگی زیباست وقتی ما سه تا کنار هم باشیم👨‍👩‍👦

سومین سیزده علی مامان

1394/1/18 16:06
نویسنده : مامان علی آقا
396 بازدید
اشتراک گذاری

سلام شکر پنیر مامانی

                         خوبی فدات شم؟

    چون این وبلاگ از همون اول برات درست نکردم اینا رو هم میگم.

اولین سال سیزده بدر:اون سال هوا خیلی سرد بود و قرار شد که بیرون نریم.غروب دقیق یادم نیست که بابا محسن کجا کارداشت اما یادمه که یه کاری داشتن و رفتن بیرون،سر راه ما رو هم بردن خونه حاج بابا.هوا یکم بهتر شده بود برای همین با خاله فاطمه تصمیم گرفتیم بریم بیرون.وسایل برای عصرونه آماده کردیم  و رفتیم هزار پیچ همون اولاش نشستیم که زیاد باد نزنه که شماهم اذیت نشی.شاید حدودا نیم یا یک ساعت نشستیم که باد شدید شد و  به خاطر این که شما سرمانخورین وسایل جمع کردیم رفتیم.البته حاج بابا لطف کرد و ما رو تا آخر هزار پیچ با ماشین برد دور داد. و اون بالا نگه داشت اول حاج بابا و مامان جون رفتن یه دوری زدن بعد اومدن شما رو نگه داشتن من و خاله فاطمه رفتیم.از اون بالا همه جا رو میشد دید حتی خونمون.البته نه دقیق اما از فلکه  مدرس میشد تشخیص داد که حدودا خونه حاج باباشون کجاهاست.کلی اونجا آدم بود جا برای ایستادن نبود.مخصوصا اون قسمتی که ورزشکارا میپریدن و پرواز میکردن.عالی بود.یکم اونجا هم ایستادیم و پروازشون نگاه کردیم.وبعدش برگشتیم خونه.

دومین سال سیزده بدر:جای نرفتیم خونه بودیم.فقط بابایی یه سر رفت استقبال دوستش که داشت از کربلا میومد.

و اما امسال

یعنی سومین سال سیزده بدر:رفتیم باغ پشت مغازه بابایی.(بابا محسن،من،شما،حاج بابا،مامان جون،خاله فاطمه،خاله محدثه،عمو میثم شوهر خاله محدثه،نی نی احسان پسر خاله محدثه)خیلی خوش گذشت.شماهمه کار کردی ماهم دیگه هیچی بهت نگفتیم.فقط خدا خدا میکردم که یه موقع سرما نخوری که خدا رو شکر نخوردی.حدودا ساعتای ۳ونیم یه ۱ساعتی خوابیدی روپای خاله فاطمه هرکار کردم نیومدی رو پای خودم بخوابی.بعدشم غروب ساعتای ۶بود که برگشتیم خونه.شب هم یه سر رفتیم خونه پدرجونشون البته ما قرار بود سیزده با اونا باشیم که پدرجون قبول نکرد بیاد بریم باغ که ما با حاج باباشون رفتیم.فردا صبح هم با بابایی و عمو حسین رفتین سر زمین عمو حسینشون و اونجا هم حسابی بامحمدزمان پسر عمو حسین بازی کردی طوری که وقتی اومدی خونه حتی داخل لاستیکتم خاک بودتعجب منم شما رو بردم داخل حموم تنتون رو آب زدم.وقتی عمو حسینشون رفتن با عمه زینبشان رفتیم باغ پشت مغازه بابایی یه چای و پفک خوردیم و برگشتیم.شماهم  خوابیدین.غروب هم بابایی زحمت کشید و شما رو برد حموم.دستش درد نکنهخندونکاز سالای قبل عکسی ندارم اما عکسای امسال میزارم برات

این عکس خودت با گوشی مامانی کادر دورش گذاشتی میگی سفید کردم خودموخندونک

این رو هم میگی علی رو سیاه کردمخندونک

پسندها (3)

نظرات (1)

فاطمه & فائزه
19 فروردین 94 8:48
ای جااانم دلم میخواد لپ علی جون گاز بگیرم خیلی ناز شده عکسات
مامان علی آقا
پاسخ
ممنون که اومدین