همسرم،عشقم،ممنون
زایمان من حسابی پرماجرا بود یادمه چند وقت قبل زایمانم یکی از دوستای همسرم بهش گفته بود خانوم منم دوست داشت طبیعی زایمان کنه اما وقتی درد کشید ترسید و با کلی سر و صدا بردنش برای سزارین وقتی محسنم این ماجرا رو برام تعریف کرد منم که عاشق زایمان طبیعی بودم بهش گفتم سر زایمانم دلت رو محکم کن(آخه همسرم خیلی دل نازکه و اصلا تحمل بیتابی و درد منو نداره)و اگه منم ازت خواستم که برم برای سزارین رضایت نده تا بتونم طبیعی.وای فقط خدا میدونه که بنده خدا این۲۸ ساعتی چی کشید.وقتی ناله و گریه ام رو دید حسابی بیتاب شده بود.خواهر شوهرم میگفت حسابی عصبی بود و اصلا هم غذا نمیخورد.الهی بمیرم براش که اینقدر ماه.محسن در کنار اینکه اینجوری اما اصلا نشون نمیده که چنین مردی باشه همه فکر میکردن که چقدر بیخیال باشه اصلا یادم نمیره بعد زایمانم هرکی که این ۲ روز محسن دیده بود اومده بود ملاقاتم اول از همه میامدن پیشم و میگفتم وای زینب محسن چقدر تو رو دوست دارهاما من که خودم میدونستم محسن حتی تحمل یه ثانیه درد منو نداره و اینم که منو نبرد برای سزارین بخاطر دل من بود.
محسنم،عشقم با تمام وجودم از خدای خوبم ممنونم که همسری چون تو به من داد
دوستت دارم همه ی هستی من