بابا محسنبابا محسن، تا این لحظه: 40 سال و 7 ماه و 11 روز سن داره
مامان زینبمامان زینب، تا این لحظه: 31 سال و 8 ماه و 27 روز سن داره
یکی شدنمونیکی شدنمون، تا این لحظه: 14 سال و 10 ماه و 7 روز سن داره
آشیونه پرمهرمونآشیونه پرمهرمون، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 11 روز سن داره
مرد کوچولوی ما علی مرد کوچولوی ما علی ، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 25 روز سن داره
ثبت خاطرات علی آقاثبت خاطرات علی آقا، تا این لحظه: 9 سال و 5 ماه و 25 روز سن داره

بهونه زندگی(علی)

👨‍👩‍👦زندگی زیباست وقتی ما سه تا کنار هم باشیم👨‍👩‍👦

برگشت دوباره

1395/11/5 4:41
نویسنده : مامان علی آقا
334 بازدید
اشتراک گذاری

سلام به دوستای گلم و بعد هم علی جانان

علت نبودن ما

اول اینکه نی نی وبلاگ چند باری هنگ کرد و باعث شد من نسبت به ثبت خاطرات دل زده بشم

دوم اینکه اینستا فعالیت کردیم

سوم این که خواستم وقت بیشتری برای شما بزارم

این مدت نبودنمون

اول این که سرفه های شما کاملا رفع شد

۴مرداد تولد بنده مصادف شد با عقد خاله فاطمه مهربون با عمو رضا

۲۰ ام شهریور تولد بابایی

امسال چند روز قبل محرم مریض شدی و ما دو شب اول خونه بودیم اما از شب سوم میرفتیم مسجد جامع گرگان نماز و منبر حاج آقا علوی بعد میرفتیم مسجد خونه مامان جونشون و بعد هم همراه دسته تا یه مسیری میرفتیم شب اول از دسته ترسیدی گفتی بریم خونه ولی شب بعد خودت پیشنهاد دادی و میرفتی زنجیر میزدی

یه شب هم رفتیم همراه بابایی حضرت عباس اونجا دسته ها رو همراهی کردیم

امسال روز عاشورا نرفتیم امامزاده

بجاش خیمه سوزان که آخر کوچمون برگزار شد رفتیم

مریضی شما علتش کله پاچه بود خوب شدی ولی دل درد و شکم پیچه داشتی چندتا دکتر رفتیم تا دل دردات خوب شد ولی شکمت هنوز خوب و روون نشده که ۱۲ام بهمن نوبت گرفتم پیش دکتر ملاحی ببرمت

 

امسال هم بابایی رفت کربلا همراه حاج بابا،دایی حسین،عمو میثم با ماشین دایی جون رفتن

 

روز اربعین نوه دایی من دایی علی دنیا اومد آوینا خانم

 

۲۷ آذر عروسی خاله فاطمه بود عااالی بود همچیز مراسم رستوران لاله بود روبه روی بیمارستانی که شما دنیا اومدی

 

چند روز پیش رفتیم با،بابایی عکسای آتلیه رو انتخاب کردیم انشاا... چاپ شد میزارم

 

کارتون های مورد علاقه این مدتت شده پاندای کنفوکار و بعد محله گل و بلبل

 

شب یلدا خونه عمو حسینشون بودیم محمدزمان شما رو گذاشته بود داخل کشو لباس شما گریه کردی ما سریع اومدیم

راستی همسال هم مثل هر سال حیلم ۴۸ام برپا بود

 

به انتخاب خودت تم تولد برات درست کردم۳ روز طول کشید

کیکت رو هم انتخاب کردی خودم درست کنم

 

اتفاقات نچندان خوش

اولیش مادر جونت یه شب یهو داخل آشپزخونه افتاد چند روزی بستری بود باید قلبش عمل باز  بشه

 

و اتفاق بدتر اینکه اول بهمن بود خاله محدثه خبر داد دایی علی بیمارستانه و باید رگ های قلبش فنر بندازن اورژانسی همچی خوب بود حتی بعد خبر خاله زنگ زدیم زن داییم گفت دایی خوابه دو روز هست بعد مرخص میشه

بعد آخر شب عمه زینبت زنگ زد گفت دایی فوت کرده

دنیا رو سرمون خراب شد خیییییلی مهربون بودن فرشته بودن فرشته ۵۰ سالشون بود

همه شکه شدن باورش برای همه سخت بود

دیه نمیخوام بیشتر از این بگم داخل وبلاگ تو عزیزم

 

تولد شما هم کنسل شد تا بعد۴۰ام

 

راستی هدیه تولدت رو ۵شنبه شب بهت دادیم شام خونه عمه زینب بودیم همونجا بهت دادیم منو بابای رفتیم خریدیم یه مینی بلند گو با میکروفن الان یه سالی میشه میخوای ازمون ولی من دوست داشتم بزرگتر بشی بعد

 

الانم خونه ما همش مداحی وآهنگ های کودکانه یا با فلش یا خودت میخونی

 

اینم مختصر و مفید از این مدت

انشاا... از این به بعد دوباره وبلاگ نویسی رو شروع میکنم

الانم ساعت۴:۴۲ دقیقه بامداد هست

فعلا خداحافظ

پسندها (4)

نظرات (0)